پس شلوارش را ساق شلواری تو کرکی همانجا درآورد. حوله را روی دوش انداخت و سوت زنان وارد حمام شد. دستی به تهریش دو روزهاش کشید. باید صورتش را ساق شلواری تو کرکی حسابی تیغ میانداخت. اینجور آدمها توی مهمانیهاشان با همه روبوسی میکنند. مرد ساق شلواری تو کرکی و زن هم ندارد. از تصور اینکه با "خاطره" روبوسی کند، دلش غنج رفت. اندام فربه خاطره توی لباس شب! نیشخندی زد. تا به حال خاطره را در لباسی غیر از مانتو و شلوار دانشگاه ندیده بود. نگاهش که به تیغش افتاد، لبخند روی لبهاش ماسید. تیغش آنقدر کند شده که دفعهی قبل اشکش را درآورده بود. دوباره دستی روی تهریش زبرش ساق شلواری تو کرکی کشید. "نه! زدنش کار این تیغ نیست. برادر به درد همین روزها میخورد دیگر!" در کمد حامد را باز کرد و بستهی تیغش را برداشت. "وای خدا!" خالی بود. "لعنت به این شانس!" به حمام برگشت و با همان تیغ کند صورتش را اصلاح کرد. شمرد. پنج جای صورتش را زخمی کرده بود. زیر دوش آب رفت. آب سرد بود. حتمن مادر قبل از بیرون رفتن ساق شلواری تو کرکی حمام کرده بود. تنها مادر بود که با حمامهای یک ساعتهاش از پس سرد کردن آب بر میآمد. تنش را به سرعت شست و بیرون آمد. حوله را دور خودش پیچید و روی کاناپه لم داد. چقدر دلش چای میخواست ساق شلواری تو کرکی سعید میگفت ساق شلواری تو کرکی توی مهمانی امشب بساط نوشیدنی هم به راه است. اما او نباید میخورد. اگر میخورد و سیاهمست میشد و بیجنبهبازی در میآورد چه؟
آنوقت باید آرزوی خاطره و کار توی شرکت پدرش را یکجا با خودش به گور میبرد. به ریسکش نمیارزید. طبق معمول سماور خاموش بود. انگار اگر او چای نمیخواست هیچ کس توی این خانه چای نمیخورد. آنوقتها که پدر زنده بود، این سماور یک لحظه هم از قل زدن نمیایستاد. سماور را روشن کرد. لباسهای زیرش را پوشید. چه لباسی بپوشد؟ کمد لباسش را باز کرد. پیراهن لاجوردی رنگ را برداشت ساق شلواری تو کرکی و بو کشید. بوی عرق میداد. "این پیراهنها هم که همیشه نشستهاند!" پیراهن آستین بلند چهارخانه هم که امروز تنش بود و خاطره او را با آن دیده بود. چهکار کند؟ میماند پیراهن بنفش. آن هم که خاطره میگفت پوستش را تیره میکند. ساق شلواری تو کرکی حسابی هم چروک بود. تیشرتهاش هم که هیچکدام به درد مهمانی نمیخورد. آها! باز هم کمد حامد! در عوض آن چند باری که حامد را از بی لباسی نجات داده بود. پیراهنهای حامد هم جز یک پیراهن کرم رنگ بوی عرق میداد. مادر انگار جدی جدی از شستن رختها استعفا کرده بود. تهدید میکرد که دیگر خسته شده ساق شلواری تو کرکی و باید هر کس لباسهای خودش را بشوید، اما او و حامد جدی نگرفته بودند. پیراهن کرم را پوشید. کمی جذب بدنش بود اما از یقهی شق و رقش خوشش آمد. لبخندی زد و سعی کرد خودش را هنگامی که به پدر خاطره معرفی میشد تصور کند. " پدرجان! ایشان آقای رسولی هستند. یکی از درسخوانترین دانشجوهای ورودی ما ساق شلواری تو کرکی. پدرشان همکار شما بودند. البته فوت کردهاند. راستی احتمالن نمی شناختیدشان؟" و دکتر خالصی هرگز دکتر رسولی را به یاد نمیآورد. همیشه روزی که گند این دروغ بالا بیاید، دلش را میلرزاند. شاید آن زمان آنقدر به هم علاقهمند شده باشند که دیگر برای خاطره فرقی نکند پدر او دکتر باشد یا معلم دبستان. کافی بود از خودش چهرهای موجه نشان دهد. آنوقت کمکم خاطره میتوانست صحبت کار کردن او را توی شرکت بازرگانی دکتر خالصی پیش ساق شلواری تو کرکی بکشد ساق شلواری تو کرکی . وای خدا! یک کار درست و حسابی توی یک شرکت درست و حسابی. آن هم وقتی هنوز دانشجوست. محشر میشد! جلو آینه چند ژست سینمایی گرفت و خودش را برانداز کرد. موهای تازه اصلاح شدهاش را با دست به هم زد و روی صورتش ریخت. "راستی شلوار چی؟" از روی جالباسی شلوار پارچهای چروکیدهای را برداشت. تازه شسته شده بود و فراموش کرده بود بدهدش خشکشویی برای اتو. مدتها بود که اتوی ساق شلواری تو کرکی دستی ایراد پیدا کرده بود و تنها مادر میدانست چطور راه بیاندازدش. جز این، شلوار پارچهای دیگری نداشت. شلوارهای حامد هم که برایش تنگ بود. "باید هرطور شده اتویش کنم" اتوی برقی قدیمی را به برق زد. چراغش روشن شد. تا چای را بریزد و بنوشد اتو داغ شده بود. "اینکه ایرادی ندارد!" شلوار را پهن کرد و شروع کرد به اتو کشیدن. با اولین حقوقش یک دست لباس شیک و مارکدار میخرید. همیشه هم یکی دو تا ساق شلواری تو کرکی تراول میگذاشت توی کیف پولش که دیگر دلش از خرید رفتن با خاطره نلرزد. دیگر هم لازم نبود سر ماه که شد با سر پایین و صورت سرخ ساق شلواری تو کرکی از مادر خرجی بخواهد. دیگر مادر حامد را که دو سال کوچکتر بود و خرج خودش را در میآورد توی سرش نمیزد. "وای نه...!" شلوارپر شده بود از خطوط قهوهای روشن! اتو را برگرداند. از سوراخهای بخار اتو مایعی غلیظ به رنگ آهن زنگزده بیرون میریخت. شلوار را زیر شیر آب خیس کرد و سعی کرد ردها را پاک کند. اما زنگ ساق شلواری تو کرکی چنان به خورد پارچه ساق شلواری تو کرکی رفته بود که بعید بود با شستشوی کامل هم پاک شود. "لعنت به من و این شانس..." روی کاناپه نشست و سرش را توی دستها گرفت. نیم ساعت دیگر باید راه میافتاد. میدانست مهمترین چیز برای پدر خاطره به قول خودش "آنتایم" بودن است. چه کار میشد کرد؟ با ناامیدی سراغ کمد حامد رفت. تنها یک شلوار کتان کرم رنگ آنجا بود. باز خوب بود که ساق شلواری تو کرکی رنگش به پیراهن میآمد! شلوار را پوشید. به سختی دکمهاش را بست. کمر شلوار تنگ بود و دو طرف باسنش کشیده شده و چین خورده بود. رد لباس زیر هم از روی شلوار پیدا بود. "کاریاش نمیشود کرد، دیگر وقتی نیست. باید با همین بروم..." دوباره شلوار را از پا درآورد و سعی کرد با کشیدن کمر شلوار کمی گشادترش کند. مجبور ساق شلواری تو کرکی شلوار را بدون لباس زیر بپوشد. موهاش با همان حالت به هم ریخته خشک شده بود و حالت نمیگرفت. فرصت ساق شلواری تو کرکی مسواک زدن هم نداشت